قسم
نویسنده: احسان(یکشنبه 86/6/4 ساعت 5:30 عصر)
قسم خوردم جز عشق تو
هیچ عشقی را به سراچه قلبم راه ندهم
اما فهمیدم تو معنای عشق مرا از یاد برده ای
قسم خوردم از عشق تو دیوانه شوم و بمیرم
اما فهمیدم که برای مردن هم خیلی دیر شده خیلی!
قسم خوردم که به پایت مسیر جاده عشق را بپیمایم
اما جاده عشق همراهی نمی کند
قسم خوردم که همراه تو آرامش دریای عشق را حس کنم
اما دریای عشق سرابی بیش نبود!!.....
ای دل...
نویسنده: احسان(یکشنبه 86/6/4 ساعت 5:27 عصر)
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفقیافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
وانکه پر نقش زد این دایره مینائی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زدوسوخت
تو هم رفتی...امروز دیگه مطمئن شدم که تو هم منو با خودم گذاشتی و گفتی بدرود...داشتم به تو و پاهات که آروم آروم روی سنگ فرش خیابون قدم می گذاشتند و دور می شدن کردن و به روی زمین افتادند...اشکها آنقدر زیاد شدند که دیگه چیزی رو درست نمی دیدم...همون لحظه بود که برگشتی و برای بار آخر من رو نگاه کردی...ولی من نتونستم چهره ات رو ببینم به جای من اشکهای من تو رو دیدند و برای تو دست تکون دادند...سرم رو پایین گرفتم...دیدم زیر پام خیس شده...وقتی برگشتم و رفتم،برگشتم یک نگاه به عقب انداختم دیدم جای پاهام روی زمین خیس از گریه نمایان شده بود...یاد لحظه ای افتادم که با هم زیر بارون ایستاده بودم و حرف میزدیم،بعد که رفتیم جای دو تا پا روبروی هم روی زمین خیس نمایان شده بود...آه که این بار یک جای پا بود و جلوش هم خالی بود...آخه اون پای دیگه رفته بود...اینبار خیسی زمین از بارون نبود از نبود او پای دومی بود...اون که رفته بود و به من گفته بود بدرود ای...
مثل برگی خشک و تنها روی شاخه موندم اینجا می ترسم...
توی چنگ وحشی باد برم از خاطر و از یاد بپوسم...
تو شتاب لحظه ها من با خودم یکه و تنها می دونم...
تو سراب این افق تا سفر نهایت اینجا می مونم...
مثل یه غروب تنها که میشینه پشت ابراااااااااااا
یه سکوت بی پناهم............
توی این بیهودگی ها لحظه هارو میشمارم...
انتظار هر نگاهم...
کاش...
نویسنده: احسان(یکشنبه 86/5/21 ساعت 9:10 صبح)
مرا به دست غرورت سپردی و رفتی
کاش...
می ماندی
و اکنون دلم نوای خوشتری می نواخت
تا زنده ام ، هستی ، کجا؟
در آبادی بعد از تو همیشه خراب دل
در خاطره ، در یاد بعد از تو همیشه تنهای دل
مهم نیست که اکنون دلت
به هوای کسی دیگر می تپد
مهم آن است
که من برای همیشه تنهایم
آن هم فقط به خاطر تو
ای کاش می فهمیدی ...
وقتی به راه افتادم چقدر مواظب بودم هر چیز جزئی و بی ارزشی را در پشت مطمئن ترین میله ها بچپانم تا برای استفاده خودم در داخل حجره های مطمئن دور از دستهای دروغ و فریب دست نخورده باقی بماند!
اما تو
که در برابر تو جواهرات من ناقابل و بی ارزشند و با ارزش ترین مایه تسلی منی ، اکنون بزرگترین اندوه من شده ای
تو بهترین عزیز ترین ها ، تنها علاقه و دلواپسی من ، رها شده ای تا طعمه و صید هر دزد پست و معمولی گردی.
تو را در هیچ صندوقی قفل نکردم
مگر در صندوقی که در آن نیستی . اگر چه احساس می کنم که در آن هستی
در میان چفت و بست ملایم صندوق سینه ام
که از آنجا می توانی به میل خود هر وقت بخواهی بروی و بیائی
اگر چه می ترسم حتی از آنجا هم ترا بدزدند
زیرا درستکاری و امانت در برابر غنیمتی چنین عزیز و گرانبها دزد از کار در می آید و بدزدی می افتد.
غم
نویسنده: احسان(پنج شنبه 86/5/18 ساعت 9:11 صبح)
افکارم . . . گریه ام میندازن . . . آزارم میدن . . . میشکوننم عذابم میدن . . . قلمم نوشت: از فکر کردن متنفرم... دریای احساس ..:: غم... ::.. وقتی که هنوز چشم به جهان نگشوده بودم صدایی نام غم را در گوشم طنین انداز کرد فکر می کردم که غم عروسکی است که من در دست می گیرم و با آن بازی می کنم اما حال می بینم که خود عروسکی هستم در دست غم... (در عالم یکرنگی نیرنگ ها بی رنگند)
زندگی
نویسنده: احسان(پنج شنبه 86/5/18 ساعت 9:7 صبح)
اگر بپرسی :
به چه عشق می ورزی؟
می شنوی : زندگی!
اگر بپرسی :
از چه می ترسی؟
می شنوی : زندگی!
اگر بپرسی :
به چه می خندی؟
می شنوی : زندگی!
زندگی دیوانه وارترین تجربه یی ست
که امکانش به ما داده شده!
فرصتی برای انسان شدن
و انسان ماندن!
که ام من؟؟
نویسنده: احسان(پنج شنبه 86/5/18 ساعت 9:5 صبح)
که ام من ؟
نامم
احساس جسم اعتقادم
باورهای سیاسی ام
شغلم نیمی از زندگی مشترکم...
من آنچه تو می بینی نیستم
آن چه که دارم نیستم
من منم!
در کنار نیمه ی خود!
هم جوار حقیقت خویش
آن گاه می توانم بگذارم دوستم داشته باشی
دوستت بدارم!
آن گاه خودم هستم!
که ام من!
عشق
نویسنده: احسان(پنج شنبه 86/5/18 ساعت 9:3 صبح)
عشق
معنای شعر است
الهام رؤیا هاست
هیجان رقص است
موسیقی آوازهاست
عشق
شور و شوق روح است
احساس قلب است
عشق
شعر رؤیاهاست
رقص آوازهاست
و
روح قلب هاست
|