تو هم رفتی...امروز دیگه مطمئن شدم که تو هم منو با خودم گذاشتی و گفتی بدرود...داشتم به تو و پاهات که آروم آروم روی سنگ فرش خیابون قدم می گذاشتند و دور می شدن کردن و به روی زمین افتادند...اشکها آنقدر زیاد شدند که دیگه چیزی رو درست نمی دیدم...همون لحظه بود که برگشتی و برای بار آخر من رو نگاه کردی...ولی من نتونستم چهره ات رو ببینم به جای من اشکهای من تو رو دیدند و برای تو دست تکون دادند...سرم رو پایین گرفتم...دیدم زیر پام خیس شده...وقتی برگشتم و رفتم،برگشتم یک نگاه به عقب انداختم دیدم جای پاهام روی زمین خیس از گریه نمایان شده بود...یاد لحظه ای افتادم که با هم زیر بارون ایستاده بودم و حرف میزدیم،بعد که رفتیم جای دو تا پا روبروی هم روی زمین خیس نمایان شده بود...آه که این بار یک جای پا بود و جلوش هم خالی بود...آخه اون پای دیگه رفته بود...اینبار خیسی زمین از بارون نبود از نبود او پای دومی بود...اون که رفته بود و به من گفته بود بدرود ای...
مثل برگی خشک و تنها روی شاخه موندم اینجا می ترسم...
توی چنگ وحشی باد برم از خاطر و از یاد بپوسم...
تو شتاب لحظه ها من با خودم یکه و تنها می دونم...
تو سراب این افق تا سفر نهایت اینجا می مونم...
مثل یه غروب تنها که میشینه پشت ابراااااااااااا
یه سکوت بی پناهم............
توی این بیهودگی ها لحظه هارو میشمارم...
انتظار هر نگاهم...